بعد از مدتها تلاش و مشورت و دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم و قرار شد از اول اردیبهشت نازنازم بره مهد کودک .... با اینکه نزدیک محل کار مامان هست و هر وقت خواستم می تونم بیام بهت سر بزنم ولی از شب قبل همش نگران بودم و استرس داشتم. دور از چشم بابایی و خاله جون هم یه عالمه گریه کردم. شب تا صبح اصلا خوب نخوابیدم و هی کابووس می دیدم. صبح هم از ساعت 5 بیدار شدم و واست سوپ و فرنی گذاشتم و وسایلاتو که از شب قبل مرتب کرده بودم توی ساکتت دوباره چک و کردم ... با اینکه قرار بود ساعت 7 بریم ولی بابایی و خاله جون هم از ساعت 6 بیدار شدن و با اینکه هیچ سر و صدایی نبود ولی دخمل نازم هم تا ...